داستان حرفی به رنگ عشق قسمت دوم
دهـکــده ادبـیــات پـاســارگــاد
به وبلاگ خودتون خوش آمدید امیدوارم لحظات خوبی را سپری کنید

بعد ازمدت کوتاهی ،هستر از زندان آزاد شد.او به خانه کوچکی به خارج از شهر نقل مکان کرد.او دوستی نداشت،اما همیشه مشغول کار بود. برای دخترش لباس های زیبا میدوخت.وقتی مردم این لباس های زیبا را می دیدند از او می خواستند تا برای آن ها هم لباس های قشنگ و زیبل بدوزد. او از کارش پول در می آورد.با مقدار کمی از پولش غذا تهیه می کرد اما بیشتر پولش را به دیگران می داد. مردم وقتی او را در خانه می دیدن چیز های بدی در باره اش می گفتند.وقتی هستر به دیدنشان می رفت با برخورد سرد و غیر دوستانه آن ها مواجه می شد. بچه ها در شهر دنبالش می کردند و بر سرش فریاد می کشیدند.عده ای از مردم که آن نماد ننگ ونفرت را روی سینه اش می دیدند راهشان را کج می کردند. کشیشهای کلیسا به سردی نگاهش می کردند و درباره مجازات الهی با او حرف می زدند.از نظر آن ها این نماد ننگ ورسوایی روی سینه اش از آتش جهنم حکایت می کند. هستر از حرف های کشیشان عصبانی می شد اما هیچوقت عصبانیتش را بروز نمی داد.او همیشه نگاهش را به زمین دوخته و راهش را کج می کرد. اسم دختر هستر “پرل” بود.او بچه شاد و سرزنده ای بود.اغلب به حرف مادرش گوش نمی داد.اما هستر هرگز او را تنبیه نمی کرد.هستر میگفت: می خواهم او آزاد باشد.مثل یک پرنده در آسمان بال و پر بزند. هستر غمگین بود چون پرل کوچولو هیچ دوست و هم بازی ای نداشت.ولی در عوض پرل مصمم ونیرومند بود.وقتی با هم در اطراف شهر قدم می زدند پرل انگشان دست مادرش را که نماد ننگ و محکومیت بود می گرفت. بچه های دیگر را دوست نمی داشت چرا که از نظر او آنها کسل کننده و ملال آور بودند.بچه ها فقط اطراف کلیسا بازی می کردند.بعضی وقت ها حرف های بدی راجع به مادرش می زدند و پرل با عصبانیت دنبالشان می کرد و چیز هایی به طرفشان پرتاب می کرد.سپس آرام و خوشحال به طرف مادرش برمیگشت. روزی پرل چند تا گل چید.او گلها را یکی پس از دیگری روی سینه مادرش که نماد ننگ و نفرت بر آن نقش بسته بود پرتاب می کرد.هستر با اندوه به چشمان پر هیجان پرل کوچولو نگاه می کرد.پرل بعد از اینکه آخرین گل را روی سینه مادرشانداخت خندید. هستر گفت : بچه تو کی هستی؟ پرل جواب داد: من پرل کوچولوی تو هستم. - تو واقا بچه منی؟ دخترک خندید و در حالیکه می رقصید و بالا و پایین می رفت،گفت: بله،من پرل کوچولوی توهستم. هستر با لبخندگفت: نه،نه تو واقعا پرل کوچولوی من نیستیبه من بگو تو کی هستی؟چه کسی تو را برای من فرستاد؟ پرل از رقصیدن دست کشید و به چشمان مادرش نگریست. - نمی دانم مادر تو به من بگو! من که هستم؟ هستر گفت:پدرت تو را از بهشت برای من فرستاد. پرل انگشتس را روی نماد و ننگی که بر سینه مادرش نقش بسته بود گذاشت وگفت : او مرا نفرستاد.من در بهشت پدری ندارم.سپس خندید و دوباره شروع به رقصیدن کرد. عده ای از مردم شهر می خواستند دختر هستر را از او بگیرند.آن ها می گفتند که مادرش به او چیز های خوبی یاد نمی دهد.هستر با پرل به خانه بزرگی رفت تا فرماندار بلینگهام،مهمترین شخص بوستون را ملاقاتکند.سه مرد دیگر نیز با او بودند:جان ویلسون،آرتور دایمس دال،و راجر چلینگ ورث.هستر گفت: شما نمی توانید دخترم را از من بگیرید!فرماندار گفت:این دختر باید با خانواده دیگری زندگی کند.تو یک زن گناهکار بیش نیستی.برای این بچه چه می توانی بکنی.هستر دستش را بر نماد ننگ و نفرت روی سینه اش گذاشت و گفت: من چیزهای زیادی از این جا یاد میگیرم.به پرل کوچولو هم می آموزم.فرماندار گفت:ما بخاطر همین کارننگی که مرتکب شدی مجبوریم بچه ات را از تو بگیریم.می فهمی؟هستر به آرامی گفت:این لکه ننگ هر روز درسهای مهمی به من آموزد.ولی این درسها به من کمکی نمی کند.چون گناهکارم،اما به پرل کوچولوی من کمک بسیار خواهد کرد.فرماندار رو به سوی جان ویلسون کرد. آقای ویلسون این بچه چه می داند؟چند سؤال از او بپرسید.کشیش پیر روی صندلی راحتی نشسته بود و نگاهی به لباس قرمز پرل کوچولو کرد و گفت:بیا اینجا.اما به طرف پنجره دوید وهمانجا ایستاد.چون پرنده قرمز رنگ کوچکی،آماده پرواز بود.کشیش پیر گفت:پرل!می توانی به این سؤال من جواب بدهی؟چه کسی تو را به دنیا آورد؟پرل انگشتش را به دهان برد ولحظه ای فکر کرد.سپس گفت:هیچ کس مرا به دنیا نیاورد.مادرم مرا از میان گلهلی وحشی پشت در زندان پیدا کرد.فرماندار بلینگهام با عصبانیت به سوی هستر برگشت و گفت: حالا فهمیدی:بچه تو هیچ درباره خدا نمی داند.تو چیزی به او یاد ندادی.اما هستر پرل را گرفت و بغل کرد او به گریه افتاد گفت: این بچه را خدا به من داد.خداوند همه چیزم را گرفت و در عوض پرل کوچولو را به من داد.شما نمی فهمید؟پرل همه زندگی من است.من دوستش دارم و بدون او می میرم.شما هو را از من نمی توانید بگیرید.پس او رو به آرتور دایمس دال ،کشیش جوان کرد و گفت:تو کشیش من بودی . تو مرا بهتر از این مرد می شناسی. من این بچه را از دست نمی دهم.شما به دادم برسید!دایمس دال دستش را روی قلبش گذاشت وبه سوی فرماندار برگشت و گفت خدا این بچه را به او داد این مادر باید راه بهشت را به بچه نشان بدهد.آنگاه بچه هم می تواند مادرش را به بهشت هدایت کند.این مادر گناهکار در مقایسه با پدر گناهکار استحقاق بیشتری برای خوشحال شدن دارد.اجازه بدهید او را با بچه اش تنها بگذاریم.فرماندار گفت:آقای دایمس دال ! شما سخن خیلی خوبی می گویید.بچه به مادرش خواهد ماند.اما باید چیزهایی درباره خدا بیاموزد.هنگامی که بزرگتر شد.به مدرسه برود.آنگاه پرل حرکتی عجیب کرد.او مادرش را رها کرده و کنار آرتور دایمس دال ایستاد.دستش را گرفت و به گونه اش چسباند.هستر و کشیش جوان به پرل نگاه می کردند وهستر برق عشق را در قلب دخترش مشاهده می کرد.پرل ناگهانزد زیر خنده و به سوی در دوید.هستر به دنبال دخترش از خانه خاج شد.راجر چلینگ ورث گفت:چه بچه عجیبی!شما می توانید به راحتی خصوصیات مادرش را در چهره او ببینید.من مطمئنم با کمی مطالعه دقیق می توانم پدرش را هم پیدا کنم.جان ویلسون گفت :نه،نه.این درست نیست.خداوندخودش،این راز سر به مهر را می داند،نه ما. کشیش جوان ،آرتور دایمس دال مرد بیماری بود .چهره اش همیشه رنگ پریده و چشمانش خسته بود. مردم شهر از اینکه راجر چلینگ ورث دوستش بودند.چون ان ها فکر می کردند دکتر ممکن است بتواند به او کمک کند.چلینگ ورث به خانه ای مثل خانه دایمس دال نقل مکان کرد. روزی دایمس دال به خانه دکتر رفت و نزدیک پنجره نشست.دکتر پشت پشت میز کارش نشسته بود و در حین کار با کشیش جوان صحبت می کرد.ناگهان دایمس دال صدایی خارج از حیاط شنید.به پایین نگاهی کرد و پرل و مادرش را دید.دخترک در حیاط خانه می دوید و می رقصید او روز به روز زیبا تر می شد.چلینگ ورث از پشت میز بلند شد و به طرف پنجره رفت.او گفت:این دختر دیروز روی فرماندار آب پاشید.به نظر تو او کیه ؟از شرف خدا آمده یا شیطان؟کشیش جوان به آرامی گفت:نمی دانم.ناگهان پرل به بالا نگاه کرد و دو مرد را پشت پنجره دید.او گلی را به طرفشان پرتاب کرد و خندید.سپس رو به مادرش کرد و گفت:مادر بیا از اینجا برویم،این پیرمرد شاید بخواهد بتواند تو را فریب بدهد!اما پرل کوچولو را نمی تواند!چلینگ ورث،از کنار پنجره دور شد و پشت میز کارش برگشت .سپس به کشیش جوان گفت:من تو را هر روز می بینم تو بیمار هستی یک بیماری خیلی عجیب .گاهی اوقات فکر می کنم هیچ چیز راجع به بیماری تو نی دانم. می توانم یک سؤال از تو بپرسم؟ - البته! - تو رازی را از من مخفی می کنی ؟- منظورت چیه؟ چلینگ ورث جواب داد:گاهی کسی بیمار استبه دلیل اینکه رازی در قلبش پنهان دارد.بعد به چشمان کشیش جوان نگاه کرد و دوباره تکرار کرد آقای دایمس دال آیا رازی در دل دارید؟کشیش جوان با عصبانیت از جا برخاست گفتتو که دکتر قلب نیستی؟دکتر گفت:وقتی که تو هیچ چیز را با من در میان نمی گذاری چطور من می توانم کمکت کنم؟کشیش پاسخ داد:هر چیزی را نمی توانم بگویم .نه به تو نه به هیچکس دیگر!فقط خداوند می تواند به مردی که قلبش بیمار است کمک کند.تو نمی توانی بین من و خدا بایستی.سپس بدون هیچ حرفی اتاق را ترک کرد.چلینگ ورث به آرامی لبخند زد .با خودش گفت :قلب این مرد مالامال از آتش است.چیز عجیبی درون او می گذرد . من به دقت او را معاینه کردم به راز درونش پی بردم. اندکی بعد دایمس دال احساس پشیمانی کرد.به چلینگ ورث گفت:مرا ببخش تو می خواستی به من کمک کنی اما من در مقابل عصبانی شدم.اشتباه از من بود.لطفا به من کمک کن.دلم می خواهد حالم دوباره خوب شود.دکتر لبخند زنان گفت:کمکت می کنم.در یک بعد از ظهر بسیار گرم آرتور دایمس دال روی صندلی خوابیده بود که راجر چلینگ ورث به خانه اش آمد.آهسته به طرف دیگر اتاق رفت وجلوی کشیش ایستاد دستش را زیر لباس کشیش جوان برد و دقیقه ای بی حرکت نگه داشت سپس دستش را برداشت و با لبخند سردی به کشیش نگاه کرد.با خودش گفت:حق با من بود.تو رازی در قلبت نهفته داری که مانند آتش گرم و سوزان است .اما کشیش عزیز حالا دیگر این فقط راز تو نیست. راز من هم هست زندگی تو در دستان من است. (((ادامه دارد…)))


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:








ارسال توسط نــاهـــــیــد
آخرین مطالب